دلنوشته وشعرعکس و داستان



  بنام خالق هستی 

     همه چی از اون روز شروع شد.

     وقتی اماده شده بودم ومدام توفکر وبرنامه ریزی برای سفرکردن بودم،وقتی اماده شدم وبرای رفتن به سفر ، سفری به دنیای واقعی ، دنیایی پراز درد ومبهم های فراوان ، خلاصه بگذرم از خیالاتم. 

    بعده اینکه شروع به رفتن کردیم همه حواسم به اتفاقاتی بود که توراه می افتاد،تمام به اینورو اونور نگاه میکردم ،خلاصه زندگیم داشت جلوی چشام میگذشت.

    داشتم راجب عروسی مریم فکر میکردم که چه شکلی میشم واون چجوری میشه،وقتی رسیدیم مریم ودیدم وروبوسی کردم،مریم(دختر خالم)وجلال روهم دیدم (شوهرمریم) اونم هم انگار لحظه شماری میکرد برای عروسیش،خب با وجود تصورات من هرکسی دوست داره که تو لباس دومادی یا لباس عروس باشه ،بهترین شبه زندگیش که یک بار اتفاق میوفته .

    رسیدیم وروز عروسی رسید ،لازم هست که بگم ما اصالتا اردبیلی هستم ولی خب من توتهران بدنیا اومدم وهمونجا موندم.

    روزی که رسیدیم اردبیل اماده شدیم منو مامانم و عزیزم با مریم وجلال و مادرش هم بود، که بریم خرید و براش چندتا وسایل بخریم .

    رفتیم جواهر فروشی که براشون از اونجا انگشتر بخریم،وقتی وارد جواهر فروشی شدیم ،که خاله من هم اومد ورد شد نه به ما سلام داد ونه به ننه مهری (عزیز) نه مامانم همینطوری رد شد.

    اون موقع خالم واینا باهم دعوا کرده بودن خب دعوای بزرگ ترهاس ،به ما کوچک تر هاچه؟!. خب دلم شکست چرا منو قاطیه این چیزا کرد ،خب دلخور بودم، از سرش گذشتم  و دیگه فکرم و درگیرش نکردم.

    روز جهازبرون مریم رسید .

    پارت ۱


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اعترافات یک درخت همدمِ مرضیه موزیک دانشجویان حقوق سال 1398 ارائه ترجمه کتاب های وارکرافت heyvalaw فروشگاه مجازی محصولات دانلودی آشپزخونه احمد یوسفی 75886450